Monday, November 13, 2006

عشق ت مث دواس

با دوست جونم رفته بوديم ماگ که يک مجله را گذاشتند پيش رومان به اسم نشاني. در ماگ بر خلاف شوکا به زور به آدم مجله نمي دهند و/يا کادو نمي دهند. صاحب کافه گفت صاحب امتياز مجله دايي اش است و اسمش صالح علا. بعدش پرسيد مي شناسمش؟ گفتم همان که کافه تيارت را دارد؟ خورد تو ذوقش، گفت بله، اما... گفتم اماش را مي دانم. کتاب همه آنچه مردان درباره زنان مي دانند را هم با يد الله رويايي درآورده و توي تلويزيون هم برنامه داشت و يک بيت هم درباره شهريار قنبري دارد که حتا توي يک وبلاگ 18 به بالا هم نمي شود نوشت.مجله مزخرف صميمي اي بود و ويژه نامه صلاحي داشتن ش باعث شد بخرم ش.اما درباره اين کتاب آخر صلاحي- بهتر بگويم، کتاب اول ش- هيچ چيز توش نبود، به غير از فقط يک بار ذکر اسم کتاب.
موسيقي عطر گل سرخ تاريخ چاپش 1384 يا 1385 است تاريخ نوشتن ش 1367 به نظرم. به هوشيار نگفتم جلوي اين کتاب زانو زده م، اما گفتم به شرطي کتاب را مي دهم بخواند که يا درباره ش بنويسد يا حرف بزند تا خودم بنويسم .اين شرط را 2-3 روز قبل گذاشتم- چه قدر دلم مي خواست توي اين دنيا شانه اي بود که سرم را بگذارم رويش و زار بزنم.
بار اول که صلاحي را ديدم توي ايران جوان بود، زودتر از من رسيده بود و فرامرز داشت توي اتاق سردبيري باهاش مصاحبه مي کرد و يک دکتر عمله هم نشسته بود که بعدا نوار را پياده کند. بهروز که بعدا فهميدم که بوده گفت "اديب تو مجله را توقيف مي کني" من صلاحي را دعوت کرده بودم، مجله که توقيف شد من سر صفحه بودم و گفتم که آن عکس را چاپ نکنند، فرامرز گفت که من حسودي م مي شد، ديگر به مجله نرفتم تا روز بسته شدن ش-که نمي دانستم توقيف شده و فقط حس کردم بايد آنجا باشم. زندگي م کشکول محنت است اما آن روز تيزي ش هنوز پشت م را مي خلد، زده بيرون از کشکول.
صلاحي دوست داشت درباره شاعري ش حرف بزند اما ما باهاش به عنوان طنزپرداز مصاحبه کرديم، همه اين طور بودند. اول مقاله اي که براي هاشم مي خواستم درباره صلاحي بنويسم نوشتم "عمران صلاحي يک مصاحبه شونده حرفه اي است" و دوست داشت شاعر بدانندش، اين را توي مقدمه هيچ مصاحبه اي ازش نخواندم. آن روز توي ايران جوان خجالت مي کشيدم برم تو، کسي دعوتم نکرده بود تو-اما من بودم که تلفن صلاحي را از 118 گرفته بودم. عمران و نبوي و گل آقا بودند که من را مطبوعاتي کردند، هدايت و نيچه و گلستان نويسنده م کردند. وقتي بهزاد به م گفت که گل آقا با صلاحي چه کرده پشيمان شدم که درباره اين آخري "دو کلمه حرف حساب دو متر زير خاک " را نوشتم، وقتي تذکره ميرشکاک درباره نبوي را خواندم و درباره آنچه نبوي در اصفهان کرده را خواندم از نبوي زده شدم. گلستان همه ش احترام داشت تا اين که درباره صلاحي گفت-توي نوشتن با دوربين- آن آقايي که در کلک يا بخارا پرت مي نويسد، توي دلم بلند گفتم آقاي گلستان پرت مي نويسد.
توي باشگاه دعوا يک مردي است که بيضه هاش را برداشته اند و تعادل هورمون هاش که به هم خورده سينه هاي زنانه در آورده ، کاراکتر اصلي فيلم فقط توي بغل او مي تواند گريه کند. کاش من هم اين جور دوستي داشتم.
نمايشگاه جاويد دو سال قبل آخرين باري بود که صلاحي را ديدم، ليلا صادقي هم بود، محمد آزرم هم. يک چيزي را همان جا درباره نمايشگاه نوشتم که دادم فقط صلاحي بخواند که بعدش توي همشهري چاپ شد که صلاحي گفت بهتر است خودم دوباره بخوانم ش که پيش خودم گفتم صلاحي به مودب بودن معروف است ، به خجالتي بودن معروف نيست اما من مي دانم. بعدش که مطلب درآمد گفتم کاش دوباره مي خواندم ش
پنير تنها دليلي بود که فکر مي کردم بهشت وجود دارد -تا 20 سالگي م. از 20 سالگي م توي دويدن نثرانه دنبال صلاحي و گلستان بود که بهشت را جست و جو مي کردم. دلم مي خواست يک چيزي ترجمه کنم که رضا سيدحسيني بخواند، اما باشگاه دعوا 5-6 بار بازنويسي مي خواهد. دلم مي خواست يک چيزي بنويسم که بدهم صلاحي و گلستان بخوانند و الان که اين يادداشت بد شد به اين خاطر است که همه رمقم را يک مقاله درباره باب ديلن کشيده که دارد توي دفترهاي رودکي در 4-5 شماره چاپ مي شود . توي آن مقاله 2 بار اسم صلاحي آمده و 3-4 بار گلستان و 5-6 بار براهني . خدا کند تا زمان چاپ مطلب شرحه شرحه م آن دو تا بمانند.
و اين يادداشت بد شد اما بايد مي نوشتم ش و گرنه نمي دانم چه مي شد و از پشت آبنمک مونيتور را ديدن سخت است، بس است
+++
توي بهشت زهرا که 2 سال بود نرفته بودم نتوانستم گريه کنم، توي خانه هنرمندان هم. تو بايد بفهمي که يک روز تو هم مي ميري، اين را توي باشگاه دعوا نوشته. باب ديلن مي گويد : دير يا زود تو هم مي سوزي.جيمز هتفيلد مي گويد: بعدش مي بيني که آن نور ته تونل يک قطار باري است که طرف تو مي آيد، راه را به سمت تو مي پيمايد. توي اين يک چند سال هيچ وقت نبود که مرگ برام اين قدر ملموس باشد و اين قدر خواستني

1 Comments:

At 3:33 AM, Anonymous Anonymous said...

ادیب عزیز، خواندم و لذت بردم. تلخ بود ولی خواندنی بود؛ صلاحی را من هم بسیار دوست می داشتم و چنان که پس از مرگش نوشتم به معنی کامل کلمه "آقا" بود. تو هم مرگ را این قدر خواستنی نبین و به زندگی امید داشته باش. شادمان باشی

 

Post a Comment

<< Home