Tuesday, April 01, 2008

baraye shomareye eide(ketabe sal) majale film 2 ta matlab neveshtam. in yeki ro ke ghadri sansur shode(be khosus unja ke be farmanfarmayian fohsh dadam) fe'lan mizaram inja. zemnan dar shomareye vijeye eide majale nasim ye matlabe jaleb raje be mosen namju daram
تيتر؟؟؟؟

اديب وحداني

حدود ده سال مداوم ابراهيم گلستان خواندن، و گوشة كتاب گفته‌هايش يادداشت‌نوشتن، كار دلپذير و پرزحمت و بي‌نهايت مفيدي بود كه هنوز هم ادامه‌اش مي‌دهم. گفت‌وگوي گلستان با قاسم هاشمي‌نژاد دربارة كانون فرهنگ (يعني ادبيات) و گفته‌هاي گلستان دربارة تمدن و رنسانس (در جمع دانشجويان دانشگاه شيراز) به وقت بود، در مكان مناسب بود و آكنده بود از ربطي كه گلستان با جامعة ايران داشت. گلستان در آن زمان با هر كس عكس يادگاري نمي‌انداخت، به گفت‌وگو با آن كس تن نمي‌داد كه او را نويسنده‌ي فراموش‌شده بداند و از قيمت نجومي كتاب‌هاي گلستان و از صعود هرروزة اين بهاي شايسته بي‌خبر باشد. گلستان كتاب گفته‌ها نزديك به خاكي كه آن را در صفحه‌هاي اول «اسرار گنج درة جني» ستايش كرده، در مقاله‌اش دربارة تپه‌هاي مارليك آن را سرمة چشمانش كرده، در خانه‌اي كه رو به قلة دماوند بود و از تراسش مي‌شد قله را ديد، در ميان مزرعه‌هاي هنوز از بين نرفتة دروس دهة 1350 كه يادآور خوشه‌هاي گندم «عشق سال‌هاي سبز» است دربارة چيزهاي مهم و عادي‌اي كه بايد روزي كسي درباره‌شان حرف مي‌زد حرف زد، و به تبع «يكي از بهترين نثرنويسان تاريخ فارسي بودن» (نقل به مضمون از مهدي اخوان‌ثالث)، به‌خوبي هم حرف زد.

فرصت كتاب سال براي نوشتن دربارة فعاليت‌هاي ديگرِ سينماگران ايراني را مي‌شد تبديل كرد به «بررسي قصه‌نويسي به نام ابراهيم گلستان» يا مي‌شد دربارة روشنفكر بودن او (كه شغلي تمام‌وقت برايش محسوب مي‌شد و مي‌شود) يا دربارة مترجم‌بودنش نوشت. اما اصطلاحي انگليسي‌ وجود دارد به نام institution كه مي‌خواهم در توصيف گلستان به كار ببرم. از فرهنگ‌هاي متعددي كه در دسترس دارم اين واژه به آن معني‌ كه من مي‌خواهم به كار برم ترجمه نشده است. فرهنگ هزاره در جمله‌اي كه براي اين كلمه آورده آن را به‌غلط اين طور ترجمه كره است. «او آن‌قدر در اين شركت كار كرده است كه حالا جزيي از آن شده است.» He's been with the firm so long that he's now an institution ترجمة درست اين واژه در اين مكان، «ستون» يا «استوانه» است. يعني فرد مورد نظر تأثيرگذار است، قسمتي از نهادي است كه در آن كار مي‌كند، آن را نهادينه كرده است و الي آخر. متني كه پيش رو داريد با توجه به كتاب گفته‌ها، گفت‌وگو با دوربين، ضدخاطرات، و ويژه‌نامه نشرية نگاه نو (شمارة 67) نوشته شده است. در ديگر موارد مأخذ ذكر شده است.

1- واكنش‌ها به گفته‌هاي گلستان

ارباب ما آب نچسب اما واقعي قصه «از روزگار رفته حكايت» (يا شايد قصه «عشق سال‌هاي سبز»، درست يادم نيست) اگر وسط حرف‌هايش بي‌مقدمه اما مرتبط با موضوع بگويد «آب در روغن حل نمي‌شود» آن‌قدر تيز و تند حرف خود را ارزيابي مي‌كند كه بعد بگويد «يا بالعكس». گلستان وقتي اين حرف‌ها را دربارة گزاره‌اي كه به فرض گفته است مي‌شنود، فحش نمي‌دهد، بلكه مي‌گويد «آدم پرتي است». اين حرف‌ها را:

ـ آب را تعريف كنيد، روغن را تعريف كنيد (احتمالاً كسي كه اين جمله را مي‌گويد يادش مي‌رود بگويد: «حل شدن را تعريف كنيد»، در حالي كه تعريف‌پذيرترين كلمه جمله‌اي است كه فرض كردم گلستان گفته است).

ـ در خون كه مشابه آب است، برخي چربي‌ها حل شده‌اند (كسي كه اين جمله را مي‌گويد احتمالاً نمي‌داند كه چربي‌هاي موجود در خون همان قدر به چربي جمله فرض شده شبيه‌اند كه آب به خون).

ـ نسبت فلسفة تحليلي با حل در جمله يادشده از نگاه پست كانستراكچواليستي... (باقي جمله را نمي‌نويسم، به بي‌معني بودن جمله‌هاي بعضي آدم‌ها جمله نوشتن سخت‌تر است از جمله با معني نوشتن. مثال: در يك قصه به عمد 2 جمله مطلقاً بي‌معني نوشتم. دست‌نويس آن قصه را به چندين نفر دادم كه بخوانند. همه گفتند بايد قصه‌ها را چاپ كني و هيچ‌كدام نفهميده بودند كه كدام دو جمله بي‌معني است، قصه‌هايم را پاره كردم ريختم دور).

ـ براي اين‌كه دربارة بحث حلاليت صحبت كنيم بايد بحث را از شيمي، فيزيك، شيمي‌فيزيك و فيزيك ـ شيمي شروع كنيم (كسي كه اين جمله را مي‌گويد، درست مي‌گويد اما نمي‌تواند بين جمله فرض‌شده و باقي حرفه‌هاي فرضي گلستان رابطه برقرار كند).

ـ شما اعتقاد داريد كه آب در روغن حل نمي‌شود و يا بالعكس. اين چه تأثيري د ر زندگي شما گذاشت؟ نقش پيشينة خانوادگي خود را در اين ميان چه ارزيابي مي‌كنيد (گلستان با اين جور آدم‌ها به صحبت مي‌نشيند، اما طوري مسخره‌شان مي‌كند كه خودشان هم نفهمند. گاهي هم بعد از سخره كردن، به آن‌ها توهين مي‌كند).

گلستان شهرت توهين كردن دارد. كسي تا الان نگفته است گلستان ـ توتوره» دارد. كسي كه كتاب‌هاي اومانيستي كورت ونه‌گات را پي‌گيري كند، اگر گلستان و ستايش‌هاي مكرر او از نفس سربلند انساني (تعبير از گلستان است) و نوشته‌ها و گفته‌هاي پر از احترام بي‌دريغ او دربارة چند نفر معدود را بخواند، دستش مي‌آيد كه گلستان بر خلاف آدم‌هاي رمان درخشان ونه‌گات به نام «اسلپ استيك يا تنهايي هرگز» مرض فحش دادن (توتوره) ندارد، اما همان طور كه چيزي دارد كه «لج آدم را برمي‌انگيزاند» (تعبير از گلستان است)، خودش هم وقتي اين جور جمله‌ها را در جواب جملة فرضي‌اش مي‌خواند لجش مي‌گيرد و فحش مي‌دهد. اين جور جمله‌ها:

ـ هر حكم كلي‌اي حداقل يك نقيضه دارد.

ـ زندگاني همه چيز از آب است.

ـ بحث دربارة واژه را ول كنيم اصل زندگي است (گوينده: فردي با آرامش گاوهاي مقدس هندي1 اما با تيك عصبي گردن، پلك و انگشت كوچك دست چپ).

ـ هر جمله‌اي كه با «هر» شروع بشود (و به اين ترتيب استثناپذير نباشد) غلط است.

ـ آقاي گلستان بهتر است بپذيرد كه نسل جديدي آمده‌اند كه خود مي‌توانند فكر كنند.



من خودم را جاي چند نفر گذاشتم و واكنش آن‌ها را به جملة فرضي‌اي از گلستان نوشتم. از اين تيپ جمله‌ها طبيعتاً هر روز گفته مي‌شود و هر روز هم بيش‌تر متأسفانه گفته (و متأسفان‌تر) نوشته مي‌شود. مخاطب گلستان براي او ناشناخته است و عمده حرف‌هايي كه مي‌زند جواب‌هايي از دست همين جواب‌هايي كه نوشته شد مي‌گيرند يا به محترمانه‌ترين شكل، جواب‌شان اين مي‌شود كه «كاش آقاي گلستان اين حرف‌ها را نگفته بود.» به اين ترتيب گلستان به‌سادگي كسي را ندارد كه با او حرف بزند، ديالوگ راه بيندازد، يك وقت‌هايي به رغم تمامي نفرتي كه از توضيح و تشريح خود و كارهاي خودش دارد، چون كس ديگري اين كار را نكرده4، از خودش تعريف مي‌كند (البته كم). طرف گفت‌وگوي گلستان مي‌شود خودش و راه براي پيروان آل‌احمد باز مي‌شود كه بگويند: گلستان يك جوري‌اش مي‌شود.5

2- گلستان و ايران

ابراهيم گلستان اعتقاد دارد كه «مجموع برجستگي‌هاي فكري اين‌ها [نويسنده‌هاي مهم] است كه فرهنگ و تمدن را درست مي‌كند». گلستان در شمارة 68 نگاه نو دربارة ايران اوايل دورة رضاخان نوشت: «... ابتداي به پايان رسيدن معيشت چوپاني، كوچي، ملوك‌الطوايفي، پراكندگي، چندزباني، و خرده‌پايي توليد و اقتصاد پراكنده در نقطه‌هاي تنگدست دور از هم و بي‌راه و بي‌وسيله‌هاي ربط زندة تنگاتنگ. نظام بي‌نظمي و سنت كه بودن محقر محدودش را به ضرب شبه‌قدرت خٌرد خصوصي پراكنده‌اش نگه مي‌داشت، و در نتيجه كشور و قانون و انضباط‌هاي اجتماعي و مدني، و هرچه گسترش و پيشرفت و اَمن، كه در ساية قانون و نظم اجتماعي ميسر است، نه بود و نه امكانش بود.»

گلستان اين جور كشورش را نگاه كرد، دنيا را به واسطة استادي در دانستن دو زبان انگليسي و فرانسه و با زحمت مطالعة فراوان و مستمر شناخت، و بي‌آن كه به ورطة بومي‌سازي فرهنگ ايراني ـ اين كوشش نافرجام6 ـ سقوط كند سعي كرد با درآوردن ارزش‌هاي انساني و شناخت ضعف‌ها و قوت‌هاي انساني نظام‌يافته در تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و با دقت و نازك‌بيني به عنوان يك انسان زندگي كند. اين نوع زندگي كردن وقتي با آن‌چه ابراهيم گلستان در مورد گرايش خود به هنر مي‌گويد7 توأم مي‌شود محصول آثار هنري كم‌نظيري است كه گروگر جايزه برده است، اما حرف‌هاي ابراهيم گلستان را كم‌تر كسي با تيراژ بالا زده است و تفاوت‌هاي گلستان با همة تيراژ بالاهاي هم‌دوره‌اش آن‌قدر جدي است كه حرف‌هاي گلستان را بتوان جدا بررسي كرد و از آن‌ها پايه‌اي براي گفت‌وگوهاي بعدي درآورد.

3- گلستان مطفاوط نيست

شكست حكومت مصدق، توزرد درآمدن حزب توده و برملا شدن آخوري ك شوروي براي آن حزب بسته است، ناتواني روشنفكران در جذب مخاطب عام (و آن طور كه بسياري‌شان توقع داشتند، بسيج توده‌ها)، جو نااميدي و بدبيني ناشي از امنيتي شدن فضاي فرهنگي و از همه مهم‌تر ميل تاريخي اهل تفكر ايراني كه از ترس اين‌كه ثابت شود اشتباه مي‌كنند، هيچ‌وقت حرف قطعي‌اي نمي‌گويند فضاي تفكري ايراني را بسيار مه‌آلود كرده است. اين فضاي خاكستري به نظر من ناشي از ميل آوانگارد متفكرهاي ايراني به شعار دهة «1980» ميلادي نيست كه مي‌گويد «سعي جدي نكن تا شكست جدي نخوري». احتمالاً وقتي روشنفكرهاي ايراني ديدند كه اصرارشان در جريان ملي شدن نفت به‌درستي هدايت نشد و به جاي درستي نرسيد تصميم گرفتند بر هيچ چيزي اصرار نكنند؛ اما تنها ديل اين «سعي در بيش از حد خاكستري بودن» اين نيست ـ تمام تاريخ ادبيات ايران پر است از ابهام و ايهام و اسعاره. تاريخ ايران هميشه به عدم قطعيت‌ها و دوري از «حادي» احترام گذاشته است؛ تاريخ ايران وقتي فردي مي‌ترسد حرف قطعي بزند، تازه به او تريبون مي‌دهد و افرادي كه براي گفتن حرف‌هاي قطعي و ابهام‌ناپذير آمادگي دارند معمولاً به زور راه خود را باز مي‌كنند و تريبون به دست مي‌آورند و حرف‌هاي زوركي هم مي‌زنند. گويي اين طور است كه فرد يا بايد حرف جدي‌اي براي گفتن نداشت باشد تا بتواند حرف بزند يا اين‌كه بايد حرف جدي‌اي داشت هباشد كه جديد و قرص و محم نباشد.

گلستان اما، حرف‌هاي جدي قطعي‌اي را با پشتوانة علمي مي‌زند؛ حرف‌هايي كه از قبل سنجيده شده‌اند و حساب و كتاب دارند و اين حرف‌ها را از تريبون‌هاي به‌نسبت پرتيراژ مي‌گويد. حرف‌هاي او مي‌توانند به اساس و پايه‌اي براي بحث درازمدت جدي جهت ايجاد يك گفتمان جديد منتهي شوند. اين صفت گلستان صفت نادري است كه هر قدر روشنفكر بودن بعضي‌ها به سياست مرتبط مي‌شود، روشنفكر بودن او به فرهنگ و تمدن مربوط است و صدالبته به هنر، اين طور است كه گلستان مي‌تواند به يك استوانة فرهنگ انسان باور ايراني بدل شود. قطار كردن مثال براي حرف‌هاي ساده جدي گلستان كار ساده‌اي است اما چندين صفحه از كتاب سال را اشغال مي‌كند.

4- نثر گلستان و گلستان

معمولاً وقتي صحبت از نثر فارسي معاصر است اسم ابراهيم گلستان بنا به تعدادي مصلحت و عقد و حسادت حذف مي‌شود؛ يا به‌زحمت فقط ذكر مي‌شود. گلستان وقتي فارسي مي‌نويسد مثل انگليسي نوشتن كورت ونه‌گات است (و در بعضي جاها، مثل ترجمه‌هاي درخشان ع. الف. بهرامي از ونه‌گات). نثر گلستان ـ به‌خصوص در زماني كه گلستان در ايران بود ـ نثر برنده حاد داغ بي‌تعارف سرراستي است كه سخت مي‌توان خواند و وقتي خوانده شد، سخت‌تر فراموش مي‌شود كرد. آهنگ نثر ابراهيم گلستان ساده‌ترين چيز براي فهميدن است و اتفاقاً همان چيزي است كه همه بر آن تأكيد دارند. اما وقتي گلستان به انگليسي هم مي‌«ويسد و يك مترجم خوب ترجمه مي‌كند متني به اندازة همان متني كه گلستان به فارسي نوشته سرزنده و چالاك است. براي مثال متني را كه گلستان در سوگ دكتر اساق اپريم نوشت و ترجمة آ‌ن در مجلة بخا را چاپ شد، يكي از نويسنده‌هاي بسيار تواناي معاصر به عنوان رديه‌اي بر حرف من كه گلستان از وقتي از ايران رفته جمله‌هاي بي‌دليل بلند مي‌نويسد به من داد. آن دوست ترجمة نوشتة گلستان را خوانده بود و به‌اشتباه فكر كرده بود گلستان خطابه‌اش را به فارسي نوشته است.

گلستان چندين جا تأكيد مي‌كند كه براي زيبا نثر نوشتن تمرين نكرده است. نثر گلستان از دقت و نازك‌بيني او به دست مي‌آيد و از دانش دقيق او به آن‌چه كه مي‌خواهد بگويد و علم‌اش از پيش به روش گفتن گفته‌هايش «گلستان نه‌تنها در كتاب‌هاي، بلكه در فيلم‌هايش هم از قبل مي‌داند مي‌خواهد چه‌كار كند. او براي به لجن كشيدن قضية اصلاحات ارضي و انقلاب سفيد مستند خرمن و بذر را بلافاصله پس از جايي كه مصاحبه‌شونده مي‌گويد عضو حزب ايران نوين است، سؤال بعدي گلستان (از تكه‌اي ديگر از مصاحبه) مي‌آيد كه: «چرا دكان باز نمي‌كني؟». اين سرعت و دقت و دوري از توضيحات بي‌ورد درست مشابه نثر گلستان است.

نثر ابراهيم گلستان نمونة درخشاني است براي تناظر شسته‌رفته‌گي ذهن با شسته‌رفتگي نوشته. و جالب اين‌جاست كه در كشور سعدي، حافظ و عبيد اين شسته‌رفته‌گي را به تأثير همينگوي بر گلستان نسبت مي‌دهند و نه دست‌كم به تأثير جرج برناردشاو. به اين ترتيب است كه وقتي گلستان ـ به عنوان يك مترجم و نويسنده درجه يك زبان فارسي را فقير مي‌خواند و مي‌گويد «زمينة فكر كردن در زبان فارسي خيلي‌خيلي كم است.» دل آدم‌هايي كه در فكر ساختن جهاني جديدند شاد مي‌شود و براي تأكيدشان و توقع‌شان و سعي‌شان براي ساخت زباني تا زه كه برازندة دنيايي نو باشد دليل دارند و حرف يك نويسنده باسواد جدي سندي مي‌شود در پاسخ به آن‌ها كه اشكال را از نويسنده‌هاي كم‌اطلاع مي‌دانند و نه از زباني كه دست‌وپاي نويسنده را مي‌بندد.

5- انتقاد از گلستان

براي انتقاد از گلستان بايد زهره شير داشت. در ايران امروز هستند افرادي كه ظرف يكي‌دو روز كتاب جديد گلستان (چه گفت‌وگو با دوربين و چه خروس) را چند بار با ولع خوانده‌اند. آن طرف صف اين آدم‌هاي كم‌رسانه، آدم‌هايي ايستاده‌اند كه از اين‌كه گلستان حرف مي‌زند عصباني مي‌شوند و دل‌شان مي‌خواهد كسي حرف‌هاي جدي درست را با اعتماد به نفس نگويد تا ابتر بودن و بي‌اعتمادي آن‌ها به خودشان و به ديگران نمايان نشود. اما به ازاي هر آن‌چه در بزرگي گلستان آمد و هر آن‌چه بايد به چند نكته هم در باب شاراه كرد. اين‌كه گلستان ـ شايد به دليل بي‌دقتي نويسنده‌هاي ديگر در به كار بردن اصطلاحات جديد ـ سعي مي‌كند از هر نوع اصطلاح رايج (به‌خصوص از نا م سبك‌هاي هنري و ادبي) دوري كند با روحية نوگراي او نمي‌خواند. باز همين روحية جوان نوگرا با برگشت‌هاي مكرر به گذشته (به‌خصوص دوران ژدانف) و پاسخ به منتقدهاي فراموش‌شده و حزب توده تناسب چنداني ندارد. اين‌كه گلستان اومانيست با تكبر محنصر به خودش دربارة آدم‌ها ـ كه موضوع اصلي اومانيسمت هستند ـ فقط در حد اشاره سخن مي‌گويد تضاد دروني گلستان در حرمت نهادن به آدم‌ها و در عين حال نديد گرفتن آدم‌هاي ريز است. تأكيد گلستان بر حق كپي‌رايت (و ذكر جملة «هر نوع حق استفاده از اين اثر منحصر است به ابراهيم گلستان). در حالي كه عمدة آثار او در دسترس نيست و بسياري‌شان را مجبوريم از راه‌هاي غيرمتعارف به دست بياوريم موجب مي‌شود علاقه‌مندان به او در تناقض اخلاقي قرار بگيرند كه آيا بايد آثار او را تكثير كنند (و به اين ترتيب خلاف ميل صاحب اثر رفتار كنند) يا اين‌كه ديگران را از لذت خواندن آن آثار محروم كنند؟ از ديگر انتقادهايي كه به گ لستان مي‌شود داشت اين است كه از ايران بي‌خبر است. او مي‌گويد: «تا همين امروز يكي نيامده كه درست بگويد، اين‌كه نيما در شعر انقلاب كرده يعني چه، چه كار كرده؟» و دليل اين حرف گلستان اين است كه كتاب‌هاي تنها قلة بي‌تپه نقد ادبي را ـ كه بسيار در مورد گلستان همه چيز را به توطئه سكوت گذرانده ـ نخوانده است. گلستان با بي‌خبري از ايران به خودش لطمه زده و چون صدها نفر مي‌نويسند تا يكي‌شان گلستان شود و بتواند استثنايي بنويسد، اين لطمه‌اي كه گلستان به خودش زده است، لطمه‌اي است كه به فرهنگ ايران زده است. گلستان قدر خودش را نمي‌داند و چند كتاب مصاحبه‌اي كه از او درآمده نشان از يك سندرم خطرناك دارد كه اسم آن «ترس از نوشتن و ميل به انداختن مشكلات به گردن شفاهي بودن متن» است، ميلي كه نمونة بارز آن تنها متفكر ايراني معاصر است كه گلستان در كتاب گفته‌ها اسم‌اش را مي‌آورد.

6- گلستان كاري نكرده است

براي استوانه يك فرهنگ بودن بايد بدنة عظيمي از كار داشت. باب ديلن و يوهان سباستين باخ بي‌نهايت به هم بي‌شباهت‌اند مگر در وجه استوانة فرهنگ خود بودن. باخ استوانة فرهنگ اروپايي است و باب ديلن استوانة فرهنگ آمريكايي و هر قدر اين دو فرهنگ فرق دارند، اين دو آدم هم با هم فرق دارند؛ اما اين هر دو نفر در بدنة عظيم كاري خود شبيه‌اند. گلستان با تعدادي فيلم كوتاه (حدود 10-11 فيلم) و تعدادي كتاب كه ترجمه كرده (حدود 5 كتاب)، يك فقره مضك قلمي، دو عدد فيلم بلند و چند كتاب قصه... خب، خودش مي‌گويد: «من كاري نكرده‌ام.» اما همين گلستان با حرف زدن در چندجا، الگويي مي‌شود براي ديدن نتيجة عمل به اين حرف داوينچي: «بدان چه جور ببيني». اين آدم برخلاف دو استوانه‌اي ك نام بردم خودش تحليل‌گر خودش مي‌شود و انرژي كمي را كه شايد نمي‌توانسته براي خلق اثر به كار ببرد، در جهت تشريح شعور پشت اثرهاي خود ش(كم‌تر) و ديگران (بيش‌تر) ب كار برد هاست. گلستان اگر توليد هنري بيش‌تري داشت، مطمئناً خط بيش‌تري نصيب مخاطب‌هايش مي‌شد اما حالا كه شرايط اجازه نداده فيلم بسازد و به هر دليلي ديگر قصه ننوشته است، موفق شده اهست با حرف زدن بمب خودش را بتركاند. از اين نظر گلستان به‌مانند آن محقق و مقاله‌نويسي است كه چون از هر دو شغل خود بازمانده در مقدمه‌اي بر تصحيح‌اش از كتاب وقايع اتفاقيه (گزارش خفيه‌نويسان انگليس در شيراز) با تنها نثري كه از هر نظر به خوبي گلستان و گاه برتر از اوست آيينة تمام‌نمايي مي‌شود از زمانه‌اش و از محيط‌اش. هم گلستان و هم او به‌رغم تمام تفاوت‌هاي مشرب‌هاشان و خلق‌وخوهاشان و با تمام برجستگي بي‌بديل‌شان لحظه‌هايي از توا ضع آن درخت تكراري بالابلند پربار را دارند، گلستان نوشته است: «ادعايي نيست وقتي كه آسمان در تكه شيشة شكسته هم منعكس تواند شد». همين گلستان در قصة «بعد از صعود» همة خورشيد را در قطره‌اي از باران به فروغ واداشت.

7- بنويس، وبلاگ بنويس

باز تأكيد مي‌كنم دربارة گلستان نوشتن به معني خريدن فحش و تهمت از همه طرف است، عده‌اي به اين دليل، عده‌اي ديگر به آن سبب و در آخر جمعي از روشنفكران به هر دليلي (همان طور كه در پانويس شمارة 3 اين مطلب آمده) دوست دارند و مي‌خواهند و گاه دستور مي‌دهند گلستان حرف نزند. اما خود گلستان نوشته است:

«اما تو از زمان و از محيط پرتقلايت كه مردم امروز و آيندگان در آن نبوده‌اند و حق و حاجت آگاه شدن از آن دارند چيزهايي ديده بودي و مي‌دانستي كه چه بهتر كه در آن گفت‌وگو [با قاسم هاشمي‌نژاد] گذاشته بودي‌شان، هرچند در آن ميان كه مي‌گفتي، مانند آن‌چه در اين گفت‌وگو گفتي به حيطة شنيدن و آگاهي عمومي مي‌آمد. اما تو در حد خود، گذشت يا غفلتي كردي اگر از آن‌ها گفتي و ننوشتي. بنويس.

گلستان آبان 1372 به خودش مي‌نويسد: بنويس. الان 14 سال گذشته و هنوز ننوشته‌اي و باز 2 تا گفت‌وگوي مفصل كرده است.8 به نظرم همان طور كه گلستان از ايران بي‌خبر است، از فرصت‌هاي جديد نوشتن هم خبر ندارد. گلستان مي‌داند وقت آن گذشته كه اظهار نظر بديع را وسط رمان به خورد خواننده بدهند، يا به‌زور توي مخ‌اش بتپانند. او به اندازة كافي از دنيا باخبر است كه بداند در جست‌وجوي زمان ازدست‌رفته، تقريباً كتاب ازدست‌رفته‌اي است كه درست مثل آن رمان 10 جلدي فارسي و دورة كتاب‌هاي ترجمة ذبيح‌الله منصوري و سخنراني‌هاي علي شريعتي (و اخيراً ترجمه‌هاي نيچه)، به دليل زيباسازي كتابخانه‌ها فروش مي‌كنند تا براي خوانده شدن. اما همان طور كه زمانه، پكري و كم‌حوصله‌گي آورده است، همان طور هم روش‌ها و محل‌هاي جديد حرف زدن را ايجاد كرده است. بسياري از وبلاگ‌ها مثل برش‌هايي از رمان‌ها هستند و جاي خيلي از حرف‌ها و خاطره‌هاي گلستان هم همان‌جاست. بنويس.

پانويس‌ها

1- تعبيري از چاك بائولانيك در رمان باشگاه دعوا Fight Club (كه عموماً در ايران «باشگاه مشت‌زني Boxing Club) ناميده مي‌شود.

3- نشرية نگاه نو يك بار چندين صفحه را به بررسي كتاب «نوشتن با دوربين» تخصيس داد و در عملي شايسته تقدير و ديرهنگام عكس گلستان را روي جلد برد. غير از احمدرضا احمدي، تقريباً همة افرادي كه دربارة اين كتاب نظر داده بودند آرزو مي‌كردند كه كاش گلستان آن حرف‌ها را نگفته بود، و اين‌ها مؤدبانه‌ترين اظهار نظرها را كرده بودند. ظاهراً گلستان هم تحت تأثير همين حرف‌ها قرار گرفته است است (چون از منبعي نيمه‌معتمد اين حرف را شنيده‌ام، از ذكر دقيق گفتة غيرقابل چاپ گلستان چشم‌پوشي مي‌كنم).

4- مهم‌ترين منتقد جدي ادبيات فارسي در بعضي از كتاب‌هايش اصلاً اسم گلستان را نياورده است و در بعضي ديگر فقط اسم گلستان آمده است. به جايش تا دل‌تان بخواهد اسم مراد گوهي و ديگر همشهري‌ها و هم‌قومي‌هاي دكتر ذكر مي‌شود. در يك كتاب نام نرده! تقي رفعت در كنار صادق هدايت و نيما يوشيج بررسي مي‌شود، چند نفر به عمرشان اسم تقي رفعت را شنيده‌اند؟

5- هنوز هم «يك چاه و دو چاله» مهم‌ترين كتاب ضدگلستان تاريخ است. مخالفان (و نه منتقدان) ابراهيم گلستان، در متن‌هايي كه من ديده‌ام هيچ‌كدام هيچ چيز بيش‌تر از حرف‌هاي شادروان آل‌احمد را نگفته‌اند؛ البته آل‌احمد تعبير خيلي قشنيگ دارد: «كسي را نديده‌ام كه به اندازة گلستان اشرف مخلوقات باشد.» باقي مخالفت‌هاي گلستان هم به اندازة آل‌احمد ذوق ادبي داشتند.

6- تعبير از دكتر مهرزاد بروجردي و عنوان فرعي كتاب: روشنفكران ايراني و غرب است.

7- «بابت هيچ‌كدام [از فيلم‌ها] هم يك شاهي به من نداندند ـ به جهنم ـ‌مثل اين است كه شمامعتاد بشويد و نخواهيد خرج اعتياد كنيد، خب غش مي‌كنيد!»

8- البته ظاهراً يكي از دو كتاب جديد گلستان فرمت رمان ـ خاطره دارد، اما آيا متن‌هاي سادة سرراست وبلاگي محل نشان دادن «چه جور ديدن» نيست؟ گلستان خود را متفكر نمي‌داند اما با همة آن‌چه گفته است، او متفكر نيست؟ و محل تأمل‌هاي كوتاهش و برخي از خاطره‌هاي غريب و دست‌اولش به جاي رمان ـ خاطره، وبلاگ نيست؟

Tuesday, August 21, 2007

مطب

بعد از سال ها نويسندگی و از اين کارها و 2 سال سربازی،حالا توی چهل و پنج کيلومتری تهران مطب زدم.با کامپيوتر می روم و با 5 تا گيتار و 3 تا آمپلی فاير و دلی شاد و روحی آرام. اگر با من کار داشتيد يا خواستيد پست های بعدی اين وبلاگ را بخوانيد کامنت و ای ميل بگداريد. در فراغت روزهای اول خلوتی مطب کلی می خواهم تايپ کنم و اگر مطب شلوغ بود، پول حروفچينی می دهم. اينجا-که دوستش هم دارم پربارتر از هميشه خواهد شد

Wednesday, July 11, 2007

حالا نوبت زار زدن تو است- از مجله 77، تير ماه 86

نوشتن روی مقوا درباره آلبوم چهل و چهارم پیر موسیقی راک:
قسمت دوم
برای حامد ، امیر حسین ، پیام
maaghoorbaaghehha.blogspot.com
º ادیب وحدانی
* تمام مطالبی که با حروف بولد یا ایتالیک چاپ شده اند برونده باب دیلن اند
هنوز هیچ کس را ندیده ای که مثل من باشد
قدیم ها می گفتند باب دیلن قارقار می کند، يک خواننده فولکلور همدوره ی ديلن می گفت باب صدای سگی را می دهد که پايش لای سطم خاردار گير کرده-بعضی ها زمزمه مسحورگر همان صدا را می پسنديدند. زپا که همدوره ای باب و از خیلی جنبه ها عین باب دیلن بود توی یکی از آهنگ هایش هم صدای باب دیلن را مثل همه مسخره می کند ، هم ترانه های باب را و هم ساز دهنی نواختن باب را. صدای باب دیلن دقیقا ضد صدای جا افتاده جذاب بم پرجذبه توپر مردانه ای بود که آدم های آن موقع از خواننده ها توقع داشتند، ایرانی ش :ویگن. باب دیلن دقیقا تودماغی، بدون دقت و با دهان نیمه باز کلمه ها را جویده جویده تلفظ می کرد و وقتی هم درست کلمه ها را می گفت، اصلا بعید نبود آدامس بخورد، یا محض تفریح 2-3 ثانیه دیر بخواند یا زودتر بخواند- یا محض غیر تفریح. البته اگر فیلم «آقا و خانم سمیث» را دیده باشید یک صحنه ای است که زن و شوهر تخس فیلم بعد از دعوا می خواهند استراحت کنند و ترانه ای پخش می شود به اسم بیارام، بانو، بیارام. آن ترانه بازخوانی یک ترانه باب است.اگر توانستید اصل آن را گوش کنید، می شنوید که باب دیلن 20-30 سال قبل هم می توانسته با همان صدای جا افتاده جذاب بم پرجذبه توپر مردانه بخواند، اما نمی خواند. الان- ما که نشنیدیم اما منتقد ها می گویند- باب دیلن همان صدای جا افتاده جذاب بم پرجذبه توپر مردانه ای را پیدا کرده که سال ها قبل با آن سر دعوا/شوخی داشته، چیزی شبیه صدای بینگ کرازبی. آهنگ هاش هم که به کل روح دوران ما قبل راک اندرول را دارند، یعنی خودشان را در فرم های مشخص و کلیشه ای سبک های قدیمی محدود نمی کنند، اما حس و حال و هوا و ترانه (یا لیریک)های رگتایم، جز کاباره ای، کانتری و وسترن و به خصوص بلوز را دارند. صدای دیلن هم از آن صدای قارقاری کلاغ وار تودماغی تبدیل شده است به یک صدای تو دماغی زمزمه کننده آرامش بخش. چند تا سطر از لیریک های دیلن در این آلبوم جدید حدود اواخر این مقاله آمده اند، پس خیالتان تخت که باب دیلن به هیچ وجه قرار نیست کار استامینوفن یا بروفن را انجام دهد این کلمه ها و این حال و هوا، به احتمال زیاد اگر هم آرام بخش باشند مثل لوازپام عمل می کنند که خواب آور است، اما اثر جانبی اش اضطراب است. البته من داروهای ضد حساسیت را پیشنهاد می کنم که بعد از بیدار شدن آدم خیلی منگ نمی شود.
درست وقتی حس می کنی همه چیز را باخته ای، می بینی که باز می توانی بیشتر ببازیاگر باب دیلن اضطراب بدهد، از نوع اضطراب واضح شفاف بلوری جیغ {جیغ اینجا صفت است نه فعل} مثل پینک فلوید یا جو ستریانی و خیلی های دیگر نیست که می آیند می گویند:«آهای چشم هایتان را باز کنید، گوش هاتان را پاک کنید، من خیلی حالم بد است .اگر شما هم حالتان بد است یا فکر می کنید که خیلی شیک است حالتان بد باشد، بیایید پول بدهید آلبوم های ما را بخرید تا حالتان بد شود». بعضی های دیگر مثل متالیکا در آنچه که نباید باشد واقعا یک حالت اضطرابی را می دهند که می چسبد، یا مثل کورن در خیلی از آهنگ هایش یا نیروانا یا سلیر وقس علا هذا. باب دیلن اصلا اضطراب نمی دهد، مگر اضطراب هستی شناختی، همان چیزی که کی یر که گور در کتاب ترس ولرز منظورش بوده یا من فکر می کنم خواسته بگوید . چون اسم نویسنده این کتاب را مترجم ها درست املا نکرده اند، احتمال می دهم اسم کتاب را هم درست ترجمه نکرده باشند و درستش یک چیزی باشد شبیه «اضطراب» و امثال آن،محض ادامه مطلب. این که چرا باب دیلن اضطراب آن جوری را نمی دهد و تقطیر شعور در آهنگ هاش اضطراب این جوری را می دهد(به قول عمران چی نوشتیم، باز) ، را هم می شود از شخصیت خودش- که در مصاحبه ها یک قدری اش را توضیح داده – در آورد و هم از آهنگ هایش و لیریک هایش. چون این مقاله صرفا می خواهد جست و جویی در نمایش برخی از جنبه های باب باشد و چون اصلا قرار نیست کامل باشد و چون اصلا بنا ندارد به درد هیچ دایرة المعارفی بخورد و چون خواننده باید خودش از توی این تکه ها نخ را رد کند، بحث چگونگی اداره اضطراب هستی شناختی باب دیلن توسط باب دیلن به جای آن که از یک مسیر فلسفی کسالت آور- که به احتمال قوی می شود مقاله های خیلی خوب تری را در این زمینه پیدا کرد، البته به انگلیسی- بگذرد، از مسیر نترسیدن-های-باب-دیلن-و-باب–دیلن- چه- چیز- نیست-و-چه-کار-نکرده-ها رد می شود.
به م می گویند همه چیز رو به راه می شود اما حتا نمی دانم رو به راه یعنی چهساده و سر راست: باب دیلن نمی ترسد ناامید باشد: چشم هایم را می بندم و می روم توی فکر که، همه چیز همان قدر که به نظر می آید تو خالی است؟ و یک جای دیگر: داشتم از میانه هیچ جا رد می شدم که به بهشت برسم، قبل از آن که در را ببندند. و باز اینجا به دنیا آمدم و اینجا خواهم مرد، به خلاف میلم. به نظر می آید دارم حرکت می کنم اما بی حرکت ایستاده ام. دیدید پز ناامیدی را هم نمی دهد، او فقط طبعا نا امید است، راک کار است دیگر.
از میان آتش می گذشتم، فقط اگر می دانستم تو آن طرف آنیاین قدر سنتی؟ یا بدتر، مثل عمران صلاحی که نوشت ما معمولا باب میل شیخ اجل «زن خوب فرمانبر پارسا» می گیریم تا باب میل خودمان! بنویسد یک زن واقعا خوب می خواهم که هر آنچه را که بگویم انجام دهد. یا خیلی جرات می خواهد آدم این طور با توقعی که ازش می رود در بیفتد یا اعتقاد یاضد مدرن-نو-تازه بودن جدی ای می خواهد. اینجا قصد گمراه کردن خواننده را ندارم ، با این حساب مجبورم روشنتان کنم که جمله وسط پاراگراف را باب با خنده ته حلقی باب-وار می خواند
و الان که ديگر حتم کرده ايد از شيخ اجل سر در نمی آورم يک جمله ديگر باب را می نويسم که می گويد : من به عشق تو خيانت نمی کنم يا از اين جور چيزها و اين جمله را کنار حافظ می گذارم که می گويد
شاه عالم را بقا و عز و نازباد و هر چيزی که باشد از اين قبيلو با همان خنده که باب جمله اش را خوانده ،خنده خواننده حافظ همراه است که می بيند نويسنده نه فقط از سعدی چيزی نفهميده، بلکه حافظ را هم فهم نکرده
نمی دانم چه می خواهم، یا شاید هم می دانم اما فقط واقعا مطمئن نیستم
در این سطر بالا دیلن هم اثبات می کند که از نمی دانم گفتن نمی ترسد ، هم از مطمئن نبودن. آن هم در جامعه ای که اذهان ساده لوح سر راست ساده خواه هیکلی می خواهند هی قطعیت دریافت کنند و دخترها هنوز عاشق کلارک گیبل اند. نمی ترسد این را هم بگوید: نمی دانم برای گریز از چه اینجا آمده ام.
فقط چیزی را می دیدم که می گذاشتند ببینمشاید خواننده ای که شما باشید بگویید میان تیتر فوق به درد بحث اعتراض می خورد، نه بحث نترسیدن، اما من این یک سطر را می گذارم کنار خیلی چیز خوب بود که ندید گرفتم که نتیجه بگیرم دیلن نمی ترسد بگوید ندیده ، یا ندید گرفته.
رویاهات اصلا برایم مهم نیستاینجا دیلن حتی یار خودش را هم ندید می گیرد، ندید بدید نیست که دو دستی و به هر بهایی و هر قیمتی و هر شکلی ول کن یارو نباشد. متاسفانه من تا شهر 4 کیلومتر فاصله دارم؛ آن هم چه شهری، که تا چند سال قبل روستا بوده و هنوز هر روز می شود دید که خرها و گاری ها کار می کنند، با این حساب نمی شود سند و مدرک بیشتر جمع کنم. توی فاصله نوشتن و چاپ اين مطلب سندهای بيشتری را هم جمع کردم اما بدون انها هم من و باب ! به زن ستيزی متهميم.حتا می گويند باب حتا با استانداردهای پدرخوانده سبک رپ که شبيه گداهاست خيلی زن ستيز است، اما منتقدهايی که از اين حرف ها می زنند به احتمال زياد اهنگ باد احمق را که درباره تنفس يک زن است نشنيده اند
آن سوی افق/ در بهار یا در پاییز/عشق همیشه
منتظر است/ برای یک نفر و برای همگان

اگر می خواهید بگویید چه رمانتیک، چه احساساتی، چه سانتی مانتال یا چه ایده آلیستی، لطفا صفت آخر را انتخاب کنید، چون منظور من همین بود .باب نمی ترسد ایده آلیست باشد.
چراغ را خاموش کن، پرده را بکش، لازم نیست از این بیشتر نگران باشیخیلی عادی نیست؟ دقیقا. عادی ِ عادی. نمی ترسد عادی باشد.
می خواهم با تو در بهشت باشم، اما خیلی غیر منصفانه است که نمی توانم برگردم. دفعه قبل آنجا یک مرد را کشتمطرف این همه عادی است، اما کلی هم طنز دارد. نمی ترسد شوخی ها ش را نفهمند. یک دلیلش این است که می داند قرار است درست و دقیق خوانده شود، از آن طرف هم یک عده فقط می شنوندش. اما خوب می داند چه قدر احتمال دارد طنز در نیاید و باز جرات می کند. طنز دیلن، طنز قمار بازی نیست که می ترسد دق کند.
می خواهم یک لشکر از حرامزاده های خشن راه بیندازممی خواهم لشکرم را از یتیم خانه ها انتخاب کنمباب دیلن در دنیای لبخند-لبخند-لبخند معاصر، در صفی که همه از قهقهه فرهنگ ها تعریف می کنند، در دنیایی که مردم جاستین تیمبرلیک را به عنوان مظهر مرد می شناسند و همه می خواهند به هم گل هدیه بدهند، یا به هم کاری نداشته باشند، باب دیلن که همیشه صلح گرا بوده حالا از لشکر حرف می زند، چه تناقضی. باز: سعی می کنم همسایه ام را دوست داشته باشم و به دیگران احسان کنم/ اما نه مادر{مقدس} چیزها خوب پیش نمی روند /اگر حریفم را وقتی خوابیده پیدا کنم/ همان جا که خوابیده قصابی اش می کنم. باز،باز: وقتی با تو ام یادم می رود به عمرم غمگین بوده ام. این همه متناقض بودن باب را نمی ترساند:این فهم ساده، اما معمولا دیریاب را در یک سطر دیگر نوشته است، اوی این سطر به انگلیسی می شود
she ،
گفتم که ندانسته از این دنیا مروید
: نه او فرشته است، نه من
تقه زدن بر در بهشتتغییر مذهب دادن هم باب دیلن را نمی ترساند، و آن همه آهنگ انجیلی البته از قبل بود ,و تغيير مذهب طبعا يا طبيعتا دغدغه باب بود ديگر. یادمان باشد که خیلی خیلی از آهنگ های مردم پسند در آمریکا آهنگ های مذهبی اند. بعضی سبک ها اصلا به کل مذهبی اند و سیاه پوست های برده برای این که بتوانند سراغ موسیقی شان بروند مسیحی می شدند، کلیسا محل حفظ و اشاعه موسیقی بود. بعضی چیزها که بالاتر نوشتم ترسناک تر از تغییر مذهب است به نظرم.

زودتر یا دیرتر یکی مان باید بفهمیم که ما آن کاری را که باید، کردیمباب دیلن، آقای رابرت زیمرمن همان کاری را کرد که باید می کرد که می شد بکند...

ادامه دارد

سوتیترها
باب دیلن در تارانتولا-تنها کتاب شعر، قصه، مقاله، بیانیه سیاسی، آگهی، پیش آگهی ، نظم، گزین گویه، گفت و گو، نثر، وصیت نامه، مجموعه عاشقانه، تذکره، رمان، جشن نامه، دایرة المعارف ، فتح نامه، مجموعه مقاله و حتما طنز خود می توانست موفق به نمایش تکه هایی از خود شود.

مشابه ذوج غیر تقابلی دلبستگی-وابستگی در رابطه عاطفی، می توانم ذوج تاثیر گرفتن- جو گرفتگی را در مورد دیلن مثال بزنم. دیلن درباره دوتای نامبرده اول نوشته، مصداق هر دو مورد هم هست. مقاله ژید که اسمش درباره تاثیر در ادبیات را بخوانید.

Monday, July 02, 2007

اين پست را سر تولدم نوشتم . الان تازه مخابره ش می کنم

اين پست را سر تولدم نوشتم . الان تازه مخابره ش می کنم

1- خبر هايي بايد باشد
2-ادوين و گروه وون کنسرت دادند، زيرزمين مان جشن است
3- داريم سي ساله مي شويم، گزارش ش را مي دهيم
4-از بي بي سي فارسي زنگ زدند که درباره آلزايمر در ايران! مصاحبه
کنند، مصاحبه فرموديم. حالا سايت شان فيلتر شده. سر کار بوده ايم؟

دوستان شوخي نکرده بودند.برنامه پخش نشده؟ اگر کسي مي تواند چک کند و

به ما هم بگويد خوشحال مي شويم. مي خواهم اگر دفعه بعد زنگ زدند

بدانم چه کنم
Blue Moon
ماه غمگين

Blue moon, you saw me standing alone
ماه غمگين ، من را ديدي که تنها ايستاده بودم
Without a dream in my heart, without a love of my own.
بدون رؤيايي در دلم، بدون عشقي براي خودم

Blue moon, you knew just what I was there for
ماه غمگين، مي دانستي دقيقا براي چه آنجا بودم
You heard me saying a prayer for someone I really could care for.
شنيدي که دعا مي کردم براي آمدن کسي که بتوانم واقعا به ش اهميت بدهم

And suddenly there appeared before me the only one my arms could

ever hold
و ناگهان کسي پيش رويم ظاهر شد، تنها کسي که بازوهايم مي توانستند

بگيرند
I heard someone whisper, "Please, adore me"
نجوايي را شنيدم "لطفا عاشقم باش"
And when I looked my moon had turned to gold.
و وقتي نگاه کردم ماه م طلايي شده بود

Blue moon, now I'm no longer alone
ماه غمگين، الان ديگر تنها نيستم
Without a dream in my heart, without a love of my own
بدون رؤيايي در دلم، بدون عشقي براي خودم نيستم
Without a love of my own.
بدون عشقي براي خودم نيستم

Saturday, June 30, 2007

زاپا در راديو تهران

تشريف برديم خبرگزاري مهر درباره موسيقي زيرزميني صحبت فرموديم.لينک ش ايناهاش
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=505267
بالاي خبر عکس ماني را زده اند؛ متن خبر هم غلط است!
عکس هايي که سپند گرفته ايناهاش
http://www.sepantra.com/albumshow.asp?a_id=157
راديو هم رفتيم صحبت فرموديم
داديم آهنگ هاي زاپا و کويينز آو د ستون ايج و کهتميان را پخش کنند. کهتميان دوست هامان هستند.

در راديو صحبت کردند، حظ بردند و برديم. از اين کارمان لينک نداريم
فعلا جي اف داريم پست نمي گذاريم
در کاشان سيل آمد، خوشحال شديم. بعدش از خوشحال شدنمان ناراحت شديم
در مجله 77و مجله موسيقي قرن 21 و شماره هاي جديد شهروند مطلب داريم. درباره ی شهروند

حرف نمی زنيم اما دو تا نشريه اول حرف ندارند اگر براشان حرف در نيارند

Tuesday, June 05, 2007

سربازی م تمام

حالا که همه وقتی می شنوند سربازی م تمام شده اين همه خوشحال می شوند،

يه بار ديگر برم سربازی که يک بار ديگر بتوانم سربازی م را تمام کنم

که دوستان خوشحال شوند

Sunday, April 08, 2007

آقايان می گويند خبری در راه است... احتمالا عقب افتاده