Friday, February 24, 2006

وقتی می خواهی چيز خيلی قشنگی را داغان کنی...تاببينم

بعضی وقت ها نمی شود
من بارها با خودم يادداشت تفاهمی مبنی برقشنگ نبودنم امضا کرده ام

مشهور به فريد هولوکاست


همان روزهایی که پست قبلی را فرستادم آقای انصاريفر تهران بودند، باز هم انکار کنيد ای انکارکنندگان
2-
3- فريد مشهور به فريد هولوکاست امروز زنگ زد، از وقتی رفته روی آنتن کم زنگ می زنه- می خواست درباره ی پسر يک دوست عزيز که توی کاشان دانشجو است حرف بزند که همخانه شويم. عرض کردم که اگر می خواهيد پسرتان با من بگردد اخلاقش تغيير کند به خاکی زده ايد شايد بدتر هم شود... هه هه. موهامان ريخته اما دلمان زنده س که
4- داشتم فکر می کردم چرا سخت ترين کار دنيا موسیقی ساختن است، چون بايد موقع کار همه جا ساکت باشد و نمی شود موسیقی گوش داد
5-دارم 2 تا کتاب ترجمه می کنم اسمشان را وقتی تمام شدند می گويم
6- با اسد امرايی چت می کردم ، گفتم يک کتابم توقيف شده و هرگز چاپ نمی شه، گفت که هرگز قيد چرتی است. يادم افتاد که هرگزنگو هرگز. مرسی از مهناز چتر فيروزه بابت فرستادن فهرست دوست هاش
7-

taghVmetoon ro ye negaah konid


امروز خودم را آزردم
تا ببينم هنوز می توانم احساس کنم
روی درد تمرکز کردم
روی تنها چيزی که واقعی است
سوزن سوراخی را شکافت
چيز کهنه آشنا
می خواهی به کل بکشی اش
اما همه اش باز يادم می آید

چه شده ام
مطبوع ترین ِ دوستانم
هر کسی که می شناسم
سر ِ آخر می رود
و همه اش مال تو
ملک طلق ِ خاک ِمن
تو را وا می گذارم
تو را می آزارم

اين تاج خار را بر سرم می گزارم
اين بالای مفرش کذابانم
پر از افکار داغانم
که در تعميرشان ناتوانم
وسط لکه های زمان
احساس ها محو می شوند
تو کس ِ ديگری هستی
من هنوز درست همين جايم

چه شده ام
مطبوع ترین ِ دوستانم
هر کسی که می شناسم
سر ِ آخر می رود
و همه اش مال تو
ملک طلق ِ خاک ِمن
تو را وا می گذارم
تو را می آزارم

اگر می شد از اول شروع کنم
یک ميليون ماِل آن ور تر
خودم را نگه می داشتم
يک راهی پيدا می کردم
*************************
گور پدر چهار استاد، دوست داشتم و اين طور ترجمه اش کردم
شاهنشاه شد ملک طلق، از مصدر هست فعل صرف کردم و چيزهای ديگر
******
taghVmetoon ro ye negaah bokonid,emrooz,1384.12.12 خورشیدی2006.03.03 میلادی1427.02.02 قمری
******
آهنگ هم مشخصاتش اين است
Hurt by Johnny Cash

Friday, February 10, 2006

مهم ترين خاطره عاشورايی من


مهم ترين خاطره عاشورايی من
يک خاطره مردم آزاری : با بابای يکی از دوستان که از بلاد کفر آمده بود توی هتل هما يا شرايتون قرار
داشتيم ، نمی دانم عاشورا يا تاسوعای پارسال يا سال قبلش بود و مثل همه ی دوست های آن دوستم خوشحال بودم که دارم اين آدم جالب را می بينم، قدری به خاطر خوش گذشتنی که از زمان گذراندن باهاش به تصور می آمد و کمی هم چون يکی از دو تا قهرمان بچگی هايم بود و بر خلاف آقای هويج يا زردک که مجری برنامه های ديدنی ها بود و زياد ديده بودمش ، اسم هوشنگ انصاريفر را صرفا در تيتراژ "آن روی سکه" می شد ديد که آرامش بخش من ساده لوح بود که از ديدن مرگ قهرمان های فيلم ها -حتا در سال های دهه شصت که مرگ عادی شده بود- باز اذيت می شدم، اين برنامه برای من از دو جهت ديگر هم به قول معلم زمين شناسی دبيرستانمان که طبعا ترک زبان بود دارای حاءز اهميت بود: اول که اگر نمی خواستيم آن را ببينيم بايد به شوخی های بی مزه محسن قراءتی می خنديديم (که " افتخار شهری" -در قياس با افتخار ملی- شهر کاشان است) و ديگر اين که رازگشايی می کرد، در کشوری که کسی به خودش زحمت توضيح را نمی داد و هيچ کاری دليل نداشت يا اگر داشت هم نمی گفتند اين کسی که می گفت کاری معجزه وار می کرد و ما را اميدوار می کرد و اين اميد از آن معجزه بيشتر ارزش داشت گر چه دقيقا وقت تايپ همين يادداشت يک دفعه فهميدم چه قدر برامان مهم بود و الان می فهمم نوشتن چه قدر مهم است، با اين که هميشه و حتا به طرز ملال آوری بر اهميت کلمه از خود صادر کردن تاکيد کرده ام
در کافه شرايتون سيگار نمی شد کشيد چون آقای انصاريفر مشکل قلبی دارد -از همين جا ايشان و تمام بيماران را دعا کنيم - و من آن وقت ها خيلی وابسته تر به قضيه بودم و اذيت می شدم و زياد دلم می خواست تند قهوه بخورم و کافه چی دير کرد. وقت رفتن و زمانی که باقی پول آقای انصاريفر را آوردند سکه ها را بر نداشت و اسکناس صد تومانی را نگه داشت و پرسيد: در ايران معمولا چه قدر انعام می دهند؟ و گفتم سکه ها کافی است. اين مهم ترين خاطره روز عاشورا يا تاسوعای من يا خاطره عاشوراييم است

هی بلا سر خودمان می آوريم اگر بلا کم سرمان بيايد
مجمع الجزاير گالاپاگوس اسم محلی است که چارلز داروين نظريه تکامل اش را کشف کرد يا در واقع اسنادی را ديد که او را در اين کار مهمش کمک کرد . تم رايج قصه های کورت وونه گات هم که هميشه پايان دنياست ، علی اصغر بهرامی هم که در ترجمه بی همتاست ،مرواريد هم که کتاب را چاپ نکرده که در نسخه پردازی شاهکار بزند. معتقدم بسيار به مصيبت عادت کرده ايم به طوری که طبق همان نظريه ظرفيت سعادت هی بلا سر خودمان می آوريم اگر بلا کم سرمان بيايد. اين کتاب پر است از هر چيز که کم داريم حتا اگر محيطمان به مان بدهد هم

دوشيدن خر نر
چرا بچه ها وبلاگ نمی نويسند؟ چون در انتخابات ضد حال خوردند؟ يا چون کسی متن هاشان را نمی فهمد؟ پونه چی از يکی از مهم ترين و ننوشتنی ترين خاطراتش نوشته و حتا يک کامنت هم نشان نمی دهد که کسی حرفش را فهميده، نازک نارنجی شعرهايی را نوشته که کاملا نشان از ظهور يک شاعر گردن کلفت دارد اما برای قدرت زحمت لازم است، سارای دخترخاله هم که راحت خوش است، نيک آهنگ کوثر درباره رازهايی که در گذشته گذاشته بود بگويد نمی نويسد و مرتب بحث آش رشته است. پيمان خودش گفت و نه در وبلاگش بنوشت که مشغول کارهای ديگر است، خدايش کمکش کناد
من و رضا و خانم کيانی مرتب می نويسيم، البته وبلاگ نويسی من کاری جديد است چون وبلاگ های قبلم آرشيو چيزهای مطبوعاتيم بود
من در گذر سرسری چند ساعته م ديدم آخرين پست ها مال روزهای ملتهب بيست و هفت خرداد و هفته بعدش بود و ديگر هيچ. حدس می زنم چون: اولا دوستان فکر می کردند وبلاگ رسانه است در حالی که دفتر خاطرات يا شبيه آن است. هر قدر خاتمی اصلاح طلب بود وبلاگ هم رسانه است. بعد دوستان توی ذوقشان خورد که تاثير ندارند، دوشيدن خر نر نتيجه نبايد بدهد و نمی دهد هم طبعا. دوما اين که از مد افتاد. سوما ماهواره به زبان فارسی است که کسی نمی گويد اما خيلی ها می بينند. چهارما يافتن بی اف يا جی اف مناسب يا مکان مرتب است. پنجما افسردگی است که از شرايط سياسی بر آمده- اين با يک غوره سردی کردن است که من هم داشتم ، اما قبل از قضيه... آن وقت ها نگران شدن کمتر از الان غصه خوردن شوت مآبانه بود
درباره اين پست آخر نظر می دهيد؟ برايم مهم است

Wednesday, February 08, 2006

بر سر دروازه هستی نوشتيم-غم بی همزبانی کشت ما را

دومين شعری که نوشتم
رفتن توی تونل حالی داره، به خصوص که توی یه یگان موشکی دم نطنز از خودت خدمت يا اجباری در کنی، توی تنها يگان موشکی ارتش که از اتفاق تنها پادگانی هم هست که به اسم يه شهيد(کبريايی) نامگزاری شده ،که از سپاه هم بیشتر روی نماز حساسند و فرمانده هيات عزاداری راه می اندازد و روزهای سورهای مذهبی مرخصی تشويقی عیدی می دهد و شب ها می رود سر مزار شهدا نماز شب می خواند و همه هم نمی دانند که می خواهد تيمسار شود و شهردار شود. و من از خودم می پرسم چه قدر نفت فروخته شد و چه خرج های مضحکی از جيب مردم و از کيسه های مالياتشان شد تا يکی مثل من نويسنده، آهنگساز يا ترانه نويس شود و در آران و بيدگل دندان های سربازهای عمدتا معتاد را بکشد؟ هميشه از مرگ هراسيده ام که دستانش از ابتذال هم شکننده تر بوده است .... حالا پز روشنفکریم کجا رفت و مرگدوستی؟ زير يک مشت فلز و با چند تا ترکش مردن از هر کاری که احمقانه بنمايد هم مسخره تر است. من خيلی وقت ها محض خنده چيزهای احمقانه نوشته ام - به قول کامبيز توانا جونم نقش دلقک يا احمق نمايشنامه های شيکسپیر را بازی کرده ام - و اين کار را خيلی هم دوست دارم و نمی دانم به خاطر ميل شديدم به ماجرا است يا ناخودآگاه قومی مان متبلور می شود در وجودم که خيلی هم بدم نمی آيد بترکم يا محض تفريح بميرم اما نه اين طوری يا اين جوری
چو ايران نباشد ، نيست که نيست
اين کشور همچين تحفه نيست
اگر به رفتن از اين خاک هم تن بدم
از آن به که خود را به کشتن دهم
اين دومين شعر کلاسيکی است که نوشته ام، به بزرگی خودتان ببخشيد که اين طور از آب در آمد اما به خاطر حفظ اخلاق در وبلاگ بود که نخواستم آن اس-ام-اس مشهور را بازنويسی کنم
2- صادق هدايت روشنفکری ما
از اين آدم که نويسنده خيلی گنده -لغت بزرگ در کشوری که اين صفت را برای دکترها سروش و شريعتی به کار می برند و برای دولت آبادی، خيلی ناجور است برای هدايت - ای است به عنوان شهيد و مظهر حقانيت خودش استفاده می کند اما هدايت را بايد خواند، بعدش هم چيز های ديگر را و همه را هم با همان قدر دقت. در دوران جوانی و برای باز شدن چشم و گوش و شناخت امکانات برای نوشتن هدايت عالی است امادر سطح او ماندن یک جور اصرار در تين ايجريت ! است و به خصوص بدون براهنی خواندن هدايت و به عنوان فحشنامه خواندن وغ وغ ساهاب و به خصوص توپ مرواری
3--یه بوس کوچولو
بهمن فرمان آرا ی لجن در فيلم گندش مهم ترين نويسنده ایرانی را اول در تشبيه نامربوطی نيچه می کند، بعد از زبان يک گاری ران لچر اصفهانی به ش فحش می دهد، بعد می دهد يک فرشته(هديه تهرانی) با لباس سفيد یه بوس کوچولو به نويسنده ای که در ايران مانده(جمشيد مشايخی) بدهد و يک فرشته با لباس سياه یه بوس کوچولو به نويسنده ای که در ايران نمانده(رضا کيانيان) بدهد و بکشدشان. فرشته هم هديه تهرانی. برای اين گندکاری يابو هايی مثل پيام يزدانجو دست می زنند و بعيد نمی دانم هوشنگ گلمکانی و باقی قاطرهايی هم که در نگاه نو آرزو کردند که کاش گلستان حرف هايش را در "نوشتن با دوربين" نمی زدمحمود صدری که از سليم ترين عقل های مطبوعاتی ايران است و سالم ترين هاشان و باسوادترين هاشان هم - و طبعا مثل من جوشی نيست - و اصراری در دوستداری گلستان ندارد دادش در آمد از اين فيلم .آدم از ديدن فحش دادن به آدم ها بدش می آيد و اگر ديديد من با زبان خشنی نوشتم بدانيد که 1- من يک صدم آنچه حق آن آشغال بود ادا نکرده ام چون کی بورد از تايپ آنچه در ذهنم می گذرد شرم دارد و 2-فرمان آرا آدم نيست
4- هفته قبل ننوشتم
چون آن مزخرف را ديده بودم و در فکر بودم بنويسم که آن ککه خوار چه قدر زهن فءودال سياه-سفيدبينش را
در رنگ لباس فرشته مرگ لو می دهد.در کاشان هم تلفنم قطع است و نمی توانم به اينترنت بيايم پس توفيق اجباری نصيب دوستان می شودضمنا يک کتاب را داشتم ترجمه می کردم که تمام هم شد
5- بدترين اتفاقی که در اين دو هفته افتاد را هم می نويسم: برادرم از يک خواب خوب بيدارم کرد
6- شعر عنوان از مرحوم ناصر فرهنگفر است
7- آهنگ هم برای داونلود پيشنهاد می دهمA tear for Eddie by Ween
8-کتاب هم برای خواندن پيشنهاد می دهم
الف- وقت گل نی: سه قصه خيلی کوتاه از پيمان هوشمند زاده، يک بار در همشهری درباره تصوير کارهايی که می نويسند مطلبی چاپ کردم که هنوز ناراحتم که پژمان راهبر اسمم را پايش نگذاشت
ب- پاهای کثيف: ضايع کردن اسم شل سيلورستاین با دادن ترجمه های غلط از ترانه های متوسط با نظر کاظم سادات اشکوری، تازه فهميدم "توليپ" از رومن گاری را فرد اخير بد ترجمه کرده چون نتوانسته غلط های فاحش ترجمه عليرضا برادران را بگيرد
اين کتاب را برای هديه دادن به يِک هم-دانشگاهی گرفته بودم که زنگ زدن به ش 2-3 سال طول کشيد و بعد مشکلی پيش آمد که او از من توضيحی نخواست و رابطه ما چیزی نزديک به نابود شد ، به همين راحتی يا سادگی. من تا ازم نخواهند به توضيح دادن فکر هم نمی کنم
پ-پرسيدن راه را دورتر می کنه : اگه توی یه کتاب بنويسند "اونی که عاشق آسمونه حتمن زمين می خوره" از دستش نمی دهم حتا اگر در آخر ببينم که واژه "حتمن" ياد شده از نبود دقت یاد می کند و طراحی ساعد مشکی صرفا فونت بازی است -حيف اما در نهايت، مرسی رضا جان بابت اين کادو، به م ياد داد از خودم راضی باشم که نوشته هام را چاپ نکرده ام
ت- شب مادر: درباره ترجمه ع ا بهرامی می شود و بايد چندين صفحه نوشت و من که دارم به 100000 زحمت متن انگليسی صبحانه قهرمانان را می خوانم هر روز 3 نوبت مترجم بزرگمان را دعا می کنم، بدشانسی بهرامی است که اهل سنت نيستم که 5 بار دعا بشود، نکته در خواندن کتاب توجه به بی سليقگی نشر مرواريد است که مقدمه آزارنده و احتمالا سفارشی مترجم را اول کتاب آورده، شما سرآخر بخوانيد
9-
سارا الان شاکی است که حرفش را گوش ندادم و از 5 سطر بيشتر نوشتم. هر پست من 7 يا 14 پست است و از هزار پست برتراست... دخترخاله! شاکی باش و تو هم بنويس